حسینِ دوران بچگی من هم، مثل حسین خیلی های دیگر، قهرمان قصه مادر بزرگ بود. حسین، سلطان عمارتی باشکوه بود که هر سال محرم فرصتی دست می داد به تماشای جاه و جلال آزادگیش بنشینیم. پیراهن مشکی که مادر تنمان می کرد بیرق حسینی بودنمان بود. همین که پیراهن مشکی می پوشیدیم و همین که در هیئت زنجیر می زدیم، در خط حسین بودیم. آزاده بودیم...
آن دلفریب عاشق در هر کجا که باشد
از بهر خویش عاشق از چوب می تراشد
سال ها بعد که جامعه شناسی و شریعتی خوان شدم، مناسک گرایی را آفت دینداری دیدم و بود. همان جایی که هسته دین را وانهادیم و به پوسته چسبیده بودیم. جایی که از افکار حسین دور افتادیم، اما بر زخم هایش مرهم می نهادیم.
کمی نگذشت که پیادروی اربعین هم به مناسک محرم اضافه شد. حالا دیگر میان اَره ببر و نبر گیر افتاده بودم. تردیدی سیاه به عریانی مناسک عاشورا و سراسر تهی بودگی از معنا بر افکارم چنبره زده بود. نوعی عناد بین حسین های من پدیدار گشته بود. این حسین، دیگر حسین کودکی من نبود. حسین بچگی من حسینی بود که سر به زور ارباب قدرت فرو نمی آورد. آزاده بود و آزادی خواه. رام نشدنی بود و عصیانگر. پناهگاه خلق بی پناه عالم بود.
حالا حسین برایم کمی گنگ شده بود، کمی ناشناخته، کمی مبهم. حسین پادشاه قصری بود که در پرده های تودرتو رمز و راز پیچیده بود. ایوان به ایوان قصر پر از ولوله گشته بود. از هر دری که وارد می شدی، دالانی بزرگ پیش رو بود. پر از قندیل ها و لوسترهای نورانی و باشکوه، اما لبریز از تاریکی و ابهام.
باید دقیق تر درون قصر را می کاویدم. باید نوری می انداختم. باید درون پستوهای قصر را دوباره از نو می گشتم. چراغی باید. نوری باید می تابید. قرآن روشنگر...
لِکُلِّ اُمَّةٍ جَعَلْنا مَنْسَکاً هُمْ ناسِکُوهُ «برای هر امّت عبادتی است که بدان عابداند و عمل میکنند».
مناسک، یکی شدن ذهن و عین، نظر و عمل در دین بود. اربعین و عاشورا فریاد آزادگی حسین بود. فریادی به پهنای تاریخ. اگر نمی شنویم راه را کج رفته ایم.
هر دو به مقصدی روان، هر دو امیر کاروان
عقل به غمزه می برد، عشق برد کشان کشان
حالا حسین دوباره همان فرمانروای قصر باشکوهی بود که پیش از این فقط در قصه ها و داستان های بچگی توصیف فره خداییش را شنیده بودم. عمارتی با شکوه که ستون به ستونش را خدایان تراش داده بودند و خشت به خشتش را ملائک صیقل داده اند. حالا این «حُصن حَصین» که خداوند در بیابان هائم و حیران کربلا بنا نهاده، همان حسین کودکی من است. حالا هر وقت بطلبد پیراهن سیاهم آماده است. تا چه قبول افتد و چه در نظر آید...
خفتن عاشق یکیست بر سر دیبا و خار
چون نتواند کشید دست در آغوش یار
گر دگری را شکیب هست ز دیدار دوست
من نتوانم گرفت بر سر آتش قرار
0 دیدگاه